یسنایسنا، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

یسنا کوچولو

سال نو

سلام سلام سلام سال نو مبارک . واااااااای الان 6 ماهه که اینجا نیومدم . چه خبرا دوست جونا ؟ امروز نرفتم مهد کودک آخه  خسته شدم      فقط میرم کلاس یوگا . من خانم طبایی رو خیلی دوست دارم  اون منو بچه های دیگه رو همش بغل میکنه و باهامون بازی میکنه     دلم هرروز واسش تنگ میشه   آهان نگفتم خانم طبایی هم مربی مهدمه هم مربی  یوگا .  برم یه کم دوچرخه سواری کنم          بای یای   ...
30 فروردين 1391

روز کودک

سلام بچه ها روز جهانی کودک مبارک امروز از طرف مهد ما رو بردند جشن     خیلی خوش گذشت . اصلا نمیخواستم بیام خونه ولی مجبور شدم بیام دیگه  . راستی یاشا و عمه مریم هم اومده بودند . ...
16 مهر 1390

غاز

بابایی قول داده واسم جوجه اردک بخره . یک شب یک غاز داد دستم ولی نذاشت ببرمش خونمون   هنوز از اردک یا غاز خبری نیست . یعنی گولم زدن ؟     ...
30 مرداد 1390

نقاشی

ای کاش منم مثل راپونزل یه قلموی جادویی داشتم تا باهاش هر چی که دوست داشتم میکشیدم بابا دیروز واسم سه پایه و بوم نقاشی خرید . منم کلی روش خط خطی کردم . خیلی حال میده   ...
28 مرداد 1390

ماه رمضان

    هلال ماه لبهایت گویای رمضان است         انگار به روی لبهایت خدا میهمان است   افطار کردن با بوسه ای از لب تو                 ثوابش مساوی ختم قرآن است   ...
21 مرداد 1390

دعوا

امروز خونمون خیلی شلوغ پلوغ بود . از مامانم اجازه گرفتمو رفتم تو کوچه بازی کنم بچه ها اومدن توی حیاطمون تا با هم بازی کنیم . مامان اونا رو تو خونه راه نمیده چون خونه رو کثیف میکنن اما اونا رفتن تو خونه مامان وقتی دید اومدن خونه چیزی نگفت و گذاشت بازی کنن ، خودشم رفت به کاراش برسه  بچه ها داشتن بازی میکردن که یهو جیغ فادیا بلند شد  پریسان یک مشت موی فادیا رو کنده بود فادیا هم افتاد به جون پریسان . مامان اومدو همه رو بیرون کرد دعوای اونا تا تو حیاط ادامه پیدا کرد مامانای بچه ها هم وارد شدند و کشون کشون اونا رو بردن . هنوز هم صدای گریه فادیا داره میاد     ...
12 مرداد 1390

گلدشت 2

سلام  اون روزی که رفته بودیم گلدشت یک اتفاق جالب افتاد . بعد از اینکه ناهار خوردیم بابا واسم بستنی گرفت خودش هم قلیون سفارش داد تا بکشه    منم رفتم بازی کنم . بین بچه ها دیدم یکی آشناست . هی وای من این که تیامه تیام نوه خاله مامانه . من رفتم به مامان گفتم که تیام اینجاست اما مامان فکر کرد من اشتباه میکنم . منم رفتم به ادامه بازیم برسم وقتی داشتم بازی میکردم مامان خالشو دید و کلی ذوق کرد   تازه فهمید من اشتباه نکردم . خلاصه اونها هم مشغول صحبت شدند . اونجا یک حوض آب بود که هی پرو خالی میشد . بچه ها هم میرفتند و به آب دست میزدند . من گفتم این به درد نمیخوره و پریدم تو آب     بچه...
2 مرداد 1390