سلام دوست جونای من . باز هم رفتم جشن تولد . تولد دختر همسایمون فادیا بود . شب بود که اومد در خونمون و یک کارت دعوت داد . روش نوشته بود : دوست عزیزم یسنا مهمون من یاش . جشن تولدمه . روز دوشنیه از ساعت 4 . دوستدار تو فادیا . بابا رفت و یک عروسک خرید واسه کادو . از صبح به مامان میگفتم پس کی ساعت 4 میشه ؟ مامان هم میگفت صبر داشته باش خودم بهت میگم . بالاخره مامان اومد و گفت یسنا بیا لباستو بپوش و آماده شو . اولش گفتم اصلا چرا برم ؟ نمیخوام برم دیگه اما بعد راضی شدم که برم مامان منو برد و به مامان فادیا سفارش کرد مواظبم باشه . اونجا همه دخترهای کوچه بودن . با همدیگه بازی کردیم رقصی...