یسنایسنا، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

یسنا کوچولو

غاز

بابایی قول داده واسم جوجه اردک بخره . یک شب یک غاز داد دستم ولی نذاشت ببرمش خونمون   هنوز از اردک یا غاز خبری نیست . یعنی گولم زدن ؟     ...
30 مرداد 1390

نقاشی

ای کاش منم مثل راپونزل یه قلموی جادویی داشتم تا باهاش هر چی که دوست داشتم میکشیدم بابا دیروز واسم سه پایه و بوم نقاشی خرید . منم کلی روش خط خطی کردم . خیلی حال میده   ...
28 مرداد 1390

ماه رمضان

    هلال ماه لبهایت گویای رمضان است         انگار به روی لبهایت خدا میهمان است   افطار کردن با بوسه ای از لب تو                 ثوابش مساوی ختم قرآن است   ...
21 مرداد 1390

دعوا

امروز خونمون خیلی شلوغ پلوغ بود . از مامانم اجازه گرفتمو رفتم تو کوچه بازی کنم بچه ها اومدن توی حیاطمون تا با هم بازی کنیم . مامان اونا رو تو خونه راه نمیده چون خونه رو کثیف میکنن اما اونا رفتن تو خونه مامان وقتی دید اومدن خونه چیزی نگفت و گذاشت بازی کنن ، خودشم رفت به کاراش برسه  بچه ها داشتن بازی میکردن که یهو جیغ فادیا بلند شد  پریسان یک مشت موی فادیا رو کنده بود فادیا هم افتاد به جون پریسان . مامان اومدو همه رو بیرون کرد دعوای اونا تا تو حیاط ادامه پیدا کرد مامانای بچه ها هم وارد شدند و کشون کشون اونا رو بردن . هنوز هم صدای گریه فادیا داره میاد     ...
12 مرداد 1390

گلدشت 2

سلام  اون روزی که رفته بودیم گلدشت یک اتفاق جالب افتاد . بعد از اینکه ناهار خوردیم بابا واسم بستنی گرفت خودش هم قلیون سفارش داد تا بکشه    منم رفتم بازی کنم . بین بچه ها دیدم یکی آشناست . هی وای من این که تیامه تیام نوه خاله مامانه . من رفتم به مامان گفتم که تیام اینجاست اما مامان فکر کرد من اشتباه میکنم . منم رفتم به ادامه بازیم برسم وقتی داشتم بازی میکردم مامان خالشو دید و کلی ذوق کرد   تازه فهمید من اشتباه نکردم . خلاصه اونها هم مشغول صحبت شدند . اونجا یک حوض آب بود که هی پرو خالی میشد . بچه ها هم میرفتند و به آب دست میزدند . من گفتم این به درد نمیخوره و پریدم تو آب     بچه...
2 مرداد 1390

گلدشت 1

جمنه ( جمعه ) با بابا و مامان رفتیم گردش      من میگفتم بریم آبه علی مامان میگفت "فرقی نداره کجا بریم فقط بریم یه جایی که یسنا بازی کنه آخه بچم چند روز مریض بوده از خونه بیرون نرفته " منو میگفتا به آبسرد که رسیدیم بابا گفت من شاتوت میخوام بریم یه درخت شاتوت پیدا کنیم . از چند نفر آدرس گرفت ما هم رفتیم دنبال آدرس ولی از درخت شاتوت خبری نبود که نبود     دیگه حوصلم سر رفته بود که به جایی به اسم گلدشت رسیدیم . یه باغ رستوران هم داشت . بابا گفت گرسنه اید ؟ ما هم گفتیم بلهههههه   رفتیم توی باغ . میدونید اونجا چی بود ؟ دو تا جوجه اردک یکی سیاه یکی سفید . منم دنبالشون کردم تا بگیرم...
21 تير 1390

تب

سرم درد میکنه از دیشب همش تب میکنم مامان نمیذاره   زیاد جنب و جوش کنم خودمم حالشو ندارم   مامان دیشب تاصبح بالای سرم بود و تبمو چک میکرد  صبح هم بابا زودی منو برد پیش اون خانم دکتر مهربونه   دکتر گفت سینوسهام عفونی  شده . عمه اعظم به مامان گفت مایعات و چای زیاد بخورم دلم میخواد زودتر خوب بشم        ...
10 تير 1390

یک تولد دیگه

سلام دوست جونای من .  باز هم رفتم جشن تولد . تولد دختر همسایمون فادیا بود . شب بود که اومد در خونمون و یک کارت دعوت داد . روش نوشته بود : دوست عزیزم یسنا مهمون من یاش . جشن تولدمه . روز دوشنیه  از ساعت 4 . دوستدار تو فادیا . بابا رفت و یک عروسک خرید واسه کادو  . از صبح به مامان میگفتم پس کی ساعت 4 میشه ؟ مامان هم میگفت صبر داشته باش خودم بهت میگم . بالاخره مامان اومد و گفت یسنا بیا لباستو بپوش و آماده شو . اولش گفتم اصلا چرا برم ؟ نمیخوام برم دیگه  اما بعد راضی شدم که برم مامان منو برد و به مامان فادیا سفارش کرد مواظبم باشه . اونجا همه دخترهای کوچه بودن . با همدیگه بازی کردیم   رقصی...
7 تير 1390